جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد. اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم. حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند می شد. قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت. بعد لباس پروازش را می پوشید و میرفت. توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد.
خودش می گفت: "هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم. خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی، ماشین اوراق شد.
این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هر مدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور، به من سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد.
یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد. خودش وقتی خانه بود، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم "این ها چیه گرفتی؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان؟" گفت: "چه فرقی می کند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود.
میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد. می گفتم: "بخور، قوت داره." می گفت:"قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزشکارم. چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید." صدایش را عوض می کرد و می گفت: "مگر تو من را نشناختی زن؟" همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمی داشت و دردستش می چرخاند و نگاهشان می کرد. می گفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد، نمی خورد.......................
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: