جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد. اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم. حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند می شد. قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت. بعد لباس پروازش را می پوشید و میرفت. توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد.
خودش می گفت: "هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم. خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی، ماشین اوراق شد.
این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیه ام مبل و صندلی ام باقی مانده بود (پرده ها راهم خودم می بردم هر مدرسه ای که می رفتم به کلاس می زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمد ها همین طور، به من سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم . برای مهمان سرزده هم که می گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد.
یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد. خودش وقتی خانه بود، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمی گذاشت خرید بیرون را من بکنم . برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم "این ها چیه گرفتی؟ چه طور می شود گذاشت جلوی مهمان؟" گفت: "چه فرقی می کند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم می شوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب هایش را نمی خرد. رفته بود و همه اش را خریده بود.
میوه خوردن خودش جالب بود. میوه هایی که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و این ها اصلا نمی خورد. می گفتم: "بخور، قوت داره." می گفت:"قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزشکارم. چه طور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید." صدایش را عوض می کرد و می گفت: "مگر تو من را نشناختی زن؟" همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمی داشت و دردستش می چرخاند و نگاهشان می کرد. می گفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد، نمی خورد.......................
برچسبها:
۹ شناسنامه و ۹ فامیلی مختلف برای فرار از دست ساواک برای خودش درست کرده بود و هر بار یکی از آنها را نشان می داد آخر هر کجا می رفت دستگیر می شد: قم، تهران، اصفهان، مشهد همه جا پرونده داشت ...
نخستین روحانی مجروح و اسیر جنگ تحمیلی، نخستین روحانی شهید دفاع مقدس، نخستین نماینده امام خمینی(ره) که در جنگ به شهادت رسید، نخستین فرمانده شهید جنگ های چریکی و پارتیزانی و تشکیل دهنده گروه های مسلح به امر امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۲تنها بخشی از خصوصیات شهید قنوتی است.
برچسبها:
به گزارش خادم الشهداء ، فاطمه نیکدوز مادر شهید سیدعلی دوامی و خواهر شهید محمود نیکدوز، رمز راز 21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که علی در 21 ماه مبارک رمضان 1346 به دنیا آمد، در 21 ماه مبارک رمضان 1367 هم در حالی که تنها 21 سال از عمرش میگذشت به شهادت رسید.
وی با اشاره به اینکه دورانی که علی را باردار بودم، ماه محرم بود گریهها و اشک ریختنهایم و ذکر نام ابا عبداللهالحسین (ع) در وجود علی هم تاثیر داشت، افزود: همیشه با وضو بودم دوست داشتم نامش را علی بگذارم. علاقه عجیبی به این نام داشتم، از طرفی هم اواخر بارداری من در ماه مبارک رمضان بود. نامهای فاطمه (س) و علی (ع) بیشتر در اذهان جاری بود شنیدن نام علی، شعف خاصی در من ایجاد میکرد.
* 21 ماه مبارک رمضان سید علی متولد شد
نیکدوز ادامه داد: تمام روزهای ماه مبارک رمضان روزه بودم خیلی دوست داشتم روزه 21 ماه رمضان را هم کامل میگرفتم اما نشانهها و حال و روزم خبر از آمدن سیدعلی میدادند.
وی با بیان اینکه سیدعلی در سحر 21 ماه مبارک رمضان هنگام اذان صبح به دنیا آمد، تصریح کرد: خوب به خاطر دارم دومین روز دی ماه زمستان سال 1346 بود. برف شدیدی میبارید.چند سالی میشد که برف ندیده بودیم. خیلی از تولد سیدعلی خوشحال بودم. با اینکه سیدعلی فرزند سوم من بود اما حس مادرانه بسیار لذت بخشی داشتم. همه اطرافیانم روزه دار بودند، علی هم حالت خاصی داشت و نورانیت عجیبی در چهرهاش، او از سلاله پیامبر بود. همه هم خیلی عجیب سیدعلی را دوست داشتند.
مادر شهید سیدعلی دوامی خاطرنشان کرد: شیطنتهای پسرانه علی بسیار طبیعی بود مانند همه پیران شلوغی خاصی داشت، اما به کسی بیاحترامی نمیکرد دوران تحصیلی وقتی نمراتش خوب شد برایش دوچرخه خریدم و عاملی شده بود تا بچههای محل بیشتر دورو برش باشند.
وی افزود: سیدعلی بچه با گذشتی بود وسایلش را به بچههای دیگر هدیه میکرد بعد از شهادتش متوجه شدم که با وجود سن کمش به بیسرپرستها کمک میکرد. آن زمان به بسیجیها 1500 تومان حقوق میدادند، اما او حقوق خود را دریافت نمیکرد و میگفت:«من که نیازی ندارم باشد تا برای جبهه وسیلهای بخرند، و تیری شود در قلب دشمن بعثی».
* خصلت سیدعلی نشأت گرفته از جدش رسول الله(ص) بود
مادر شهید سیدعلی دوامی بزرگواری، مناعت طبع، منش، صداقت و مهربانی را از ویژگیهای بارز شخصیت فرزند شهیدش دانست و یادآور شد: او بسیار بزرگ بود همه این خصائص نشات گرفته از جدش رسولالله(ص) است.
وی با اشاره به اینکه سیدعلی از همه چیزی که در اختیار داشت قانع بود و اگر هم نداشت شکایت نمیکرد، گفت: وابستگی من به سیدعلی به حدی بود که همیشه او را با خود همراه میکردم روی تربیتش حساسیت خاصی به خرج میدادم در تمام مناسبتهای دینی و معنوی حتی در تظاهرات و کمکرسانی به جنگ و جنگزدهها او همراهم بود.
نیکدوز با بیان اینکه آموزش غیرمستقیم روی تربیت و رشد فکری سیدعلی تأثیر داشت، خاطرنشان کرد: کارهای سیدعلی روی حساب و کتاب بود همیشه روزهدار بود کارهایش را از ریا دور میکرد حتی در جبهه هم با همه ساده و بیتکلف برخورد میکرد.
* پایبند به نماز شب
مادر شهید سیدعلی دوامی با بیان اینکه نماز شب علی هرگز ترک نمیشد، تصریح کرد: تا طلوع آفتاب نمیخوابید. میگفتم:«علیجان! بخواب خستهای!» میگفت:«کراهت دارد.» هیچگاه نمیتوانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم. او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله مینشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز میکرد. سجدههای طولانی،حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز میخواند از پشت به او نگاه میکردم، میگفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجدههایت چون امام سجاد (ع) است.»
وی با اشاره به اینکه روضهی حضرت زینب خیلی در من تاثیر میگذاشت و تنفر مرا نسبت به یزیدیان بر میانگیخت، گفت: همیشه این تصور را داشتم که اگر در زمان امام حسین (ع) بودم حتما به یاری ایشان میرفتم.
وی ادامه داد: وقتی سیدعلی 15 سالش نشده بود و میخواست به جبهه برود من مخالفت میکردم و میگفتم:«نه؛ امکان ندارد، تو بچهای جلوی دست و پای رزمندگان را میگیری».
نیکدوز با بیان اینکه سیدعلی از این حرفم ناراحت و افسرده شد، گفت: لحظهای به یاد روزهایی افتادم که آرزو داشتم در زمان امام حسین (ع) بودم و به آنان یاری میدادم. حس و حال علی هم برای شرکت در جبهه و یاری امام زمان خویش همین بود. اما من اجازه این کار را به او نداده بودم. لحظهای به خودم آمدم، پسر من که از علیاکبر (ع) امام حسین(ع) بالاتر نبود.
برای همین با رفتنش به جنگ موافقت کردم. فقط برای این رفتن شرط گذاشتم که سیدعلی من تا شهادتش به آن عمل کرد. به او گفتم: «علی جان دوست دارم تا آنجا که میتوانی به کشورت خدمت کنی، تا آنجا که در توان داری از خاک و ناموست دفاع کنی و هر چه در توان داری از بعثیها بکشی، دوست ندارم خودت را بیجهت به کشتن بدهی و مفت کشته شوی. آنجا بچهگانه رفتار نکن.»
وی افزود: علی نگاهی به من کرد و بعد متوجه منظورم شد که هدفم خدمت بیشتر او به خلق خدا بود و گفت:«من تمام سعی خودم را میکنم که انشاالله هرچه در توان داشته باشم برای حفظ اسلام انجام بدهم. سعی من برای خدمت به دین اسلام است.
* حضور 6 ساله در جبهه حق علیه باطل
مادر شهید دوامی ادامه داد: سیدعلی حدود 6 سال در جبهههای حق علیه باطل حضور فعال داشت. وی گفت: سید علی شرطم را کامل انجام داد.
نیکدوز با بیان اینکه دلبستگیام به علی و تک پسر بودنش را هم با یاد عظمت و بزرگی و صبر حضرت زینب (س) تسلی داده و خودم را آرام می کردم، یادآور شد: با خود گفتم امروز روز آزمایش علی و من است تا ببینم به آنچه با خدای خود عهده کرده بودم، پایبند هستم یا خیر! چرا که از حرف تا عمل فاصله است و در میدان عمل انسان باید سر بلند باشد، عمل به تکلیف مهمتر است. من میخواستم در این امتحان پیروز باشم.
وی افزود: ساکت علی را آماده کردم، از زیر قرآن مجید هم ردش کردم و همراهش تا پای اتوبوس رفتم همه مادرها فرزندانشان را همراهی میکردند. ماشین که حرکت کرد، دل ما هم انگار همراهش راهی شد. اما من به خدا سپردمش، از مقابل سپاه ساری حرکت کردند. من هم رفتم خانه، خیلی سخت بود، اضطراب و نگرانی همراهم بود، خودم با دستان خودم راهی جبههاش کردم و بعد شهادت با دستان خودم به خاک سپردمش.
* غسل شهادت با آب یخ
مادر شهید دوامی از خاطرات پسرش به نقل از همرزمانش سخن گفت، وی با بیان اینکه مصطفی علمدار جانباز و از دوستان سید علی است که در استانداری مشغول است، یاد آور شد: آقای طوسی وقتی شهید شد، دخترش کوچک بود، مادر برای دختر شهید تعریف کرد که پدرت میگفت: ما برای وضو آب نداشتیم برای همین یخها را میشکستیم و آب میکردیم و وضو میگرفتیم.
مژههایش یخ میکرد، انگار چشمهایش بسته شده باشد. مصطفی علمدار گفت: «اینها که چیزی نیست، سیدعلی زمین را کند و حوضچه مانند درست و آب در آن جمع شد، رفت و غسل شهادتی کرد. گفتم:«سنگ کوب میکنی!»گفت :«میخواهیم برویم خط مقدم!»اما وقتی آب در دسترس نبود یخها را خرد میکرد، آب که میشدند در آن آب غسل شهادت انجام میداد. میگفتم:« علی جان! سنگ کوب میکنیها» اما غسل شهادت و جمعه و... برایش خیلی مهم بود، سید علی کارهای بزرگی انجام میداد.
وی با اشاره به اینکه علی در مدت 6 سالی که در جبهه بود، به حد 60 سال بزرگتر و جا افتادهتر شده بود، خاطرنشان کرد: در مدت حضورش هم بارها مجروح شده و تیر و ترکش خورده بود. کارش اطلاعات و عملیات بود. قبل عملیاتها، برای شناسایی میرفت. صدام هم برای سر سیدعلی جایزه تعیین کرده بود ولی سیدعلی شیر مازندران بود. کار شناسایی، بسیار سخت و دشوار است. در دل لشکر دشمن، کار شناسایی مسیر و تهیه نقشه راه بسیار مهم است. احتمال اسارت و شهادت بود. یادم هست در یکی از شناساییها در خاک دشمن مجبور شده بود محاسنش را بتراشد. خیلی ناراحت بود، اما چارهای نداشت.
* ولایتمداری شهید سید علی
نیکدوز با بیان اینکه سیدعلی ارادت خیلی زیادی به ولایت داشت. عاشق امام خمینی (ره) بود گفت: چند بار خدمت حضرت امام رسیده بودم. یکبار که سعادت نصیبم شد و با علی رفتم محضر ایشان. به امام خمینی (ره) گفتم «آقا، دلم میخواهد دستتان را ببوسم» عبا را انداختند، روی دستانشان، علی هم در کنار من ایستاده بود و نگاهم میکرد.
دست امام خمینی (ره) را بوسیدم. اواخر هم خیلی ضعیف شده بودند. یکبار که امام را از تلویزیون نگاه میکردم علی گفت: «چرا امام خمینی (ره) آنقدر ضعیف شدهاند» گفت:«مادر جان! تو که ایشان را چند بار دیدهای، آنقدر که دل امام را خون کردهاند،حرفها و حدیثهایی که بعد قطعنامه پیش آمد، باعث شد تا امام آن را جام زهر نامیدند، همه اینها باعث غصه امام شده بود.» علی هم خیلی نگران امام خمینی (ره) بود. سیدعلی به امام ارادت داشت. همه خانواده علاقهمند ولایت بودند.
وی خاطرات آخرین عملیاتی که سبب مجروح شدن سید علی شد را بازگو کرد و گفت: سیدعلی از ناحیه گردن و کمر مجروح شده بود، شب هفت برادرم بود. شنیدم که علی دارد میآید. به دامادم گفتم: یک گوسفند برایش بیاورید و بکشید. گفت: «الان گوسفند از کجا پیدا کنم.» چند دقیقه هم طول نکشید رفت و با یک گوسفند برگشت پرسیدم: «گوسفند از کجا آوردی ؟!» گفت:«سرکوچه خودمان یکی میفروخت، من هم خریدم.» علی که آمد، خواهرهایش دویدند تا او را بغل کرده و ببوسند، آرام گفت:«من را فشار ندهید.» خواهرانش آمدند و گفتند:«مامان! علی مجروح است اگر میخواهی بغلش کنی مراقب باش، فشار ندهی» علی را بوسیدم و از او خواستم از روی خون گوسفند قربانی شده عبور کند.
علی آمد و لباس سفید پوشید. گفتم:«مگر نمیدانی مراسم هفت دایی محمود است» گفت:« چرا مشکی پوشیدهای؟ دایی شهید شده نمرده است! طوسی، کرم یا قهوهای بپوشید، بد نیست که» نخستین کسی که این کار را کرد سیدعلی بود. برای خواهرانش هم در وصیتنامهاش نوشته بود، سفید بپوشند. جبهه است دیگر با خطرات خاص خودش.» جنگ است خانه خاله که نیست.
* مرا به دیدار آقا فرستاد و خودش به زیارت خدا
مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه سیدعلی برای آخرین باری که میخواست به جبهه برود به من گفت:« مادر من یک ماه می خواهم به جبهه بروم ،شما هم برو مشهد، من که از جبهه برگشتم میآیم مشهد دنبالت و با هم به ساری بر میگردیم.» .
وی یادآور شد: من هم این قرار را قبول کردم. وقتی مرا سواد اتوبوس کرد گفت: یادت باشد برایم عبا بخری نماز خواندن با عبا ثواب دارد.
وی افزود: بعد از رسیدن به مشهد و زیارت برای خرید عبا برای سیدعلی به بازار رفتم، نمیدانستم باید عبای چه رنگی بخرم. تلفنی هم نمیتوانستم با سیدعلی ارتباط بگیرم. هرچه گشتم عبای قهوهای خوشرنگ پیدا نکردم. برای همین یک عبای مشکی خریدم و همه جا هم طوافش دادم. در همین حال و هوا بودم که داماد و برادرم آمدند مشهد به دنبالم تا من را به ساری بر گردانند. خیلی تعجب کردم. ابتدا چیزی نگفتند بعد آرام آرام گفتند که سیدعلی مجروح شده و میخواهد شما را ببیند.
من هم چون 22 ماه رمضان بود نگران نشدم گفتم :«سیدعلی اگر قرار است شهید شود روز 21 این اتفاق میافتاد، پس حتما مجروح شده.» برای همین خیالم راحت شد. به برادر و دامادم گفتم:«الان که تازه از راه رسیدهاید استراحت کنید تا فردا صبح.» هر طور بود آنها هم قبول کردند. فردا صبح گفتند حاضر شو تا برویم من گفتم «تا نروم حرم زیارت نکنم نمیآیم ، بعد هم باید بعد نماز ظهر و عصر راه بیفتم تا روزهام نشکند. تازه من با آقا امام رضا کار دارم، باید حتما با ایشان صحبتی کنم.» دامادم گفت:«مادر جان! علی منتظر است!» گفتم :«اگر یک مقدار هم دیرتر علی را ببینم باید به حرم بروم. خلاصه راهی حرم شدم. نماز جماعت هم خواندم ، زیارت هم کردم و بعد با آقا کمی در دل کردم. آقا را به امام جواد (ع) قسم دادم و گفتم :«آقا جان! تو یک پسر داری و من هم یک پسر، من را دشمن شاد نکن. خیلیها به من طعنه و کنایه زدهاند که تو میخواهی این یک پسرت را به کشتن بدهی!
من به مردم گفتهام که سیدعلی من که از علی اکبر (ع) خانم حضرت زهرا (س) بالاتر نیست. من با ایشان عهد و پیمانی دارم. چرا باید جلوی فرزندم را بگیرم و در مقابل خیر دنیا و آخرتش بایستم. اگر هم شهید شد برایش یک مجلس شاد میگیرم، امیدوارم فقط شهادتی که همیشه آرزویش را داشت نصیبش شود. دوست نداشتم جلوی چشمان منافقان گریه وزاری کنم.
* یک بغل گل برای شوق دیدار سید علی
مادر شهید دوامی ادامه داد: در راه بیآنکه خود بخواهم اشکهایم جاری بود. نمیدانستم چه بر سر علی آمده است قطع نخاع شده یا... . اردیبهشت ماه بود وقتی رسیدیم گرگان فضای سر سبز محیط و درختان جنگلی و گلهای زرد خوشرنگ در تمام مسیر دیده می شد. به برادرم سعید گفتم که نگه دارد تا من چند شاخه از این گلها بچینم. گفت:«خواهر جان گل را میخواهی چه کنی؟!» اما من خوشم آمده بود و باز هم اصرار کردم. ماشین را نگه داشتند و رفتند برای من یک بغل گل چیدند. گلها خیلی نظر من را به خود گرفته بود برایشان نقشه داشتم.
وی با بیان اینکه وقتی رسیدم شهرمان، حالت عادی بود، چیزی فرق نکرد نه از حجله خبری بود و نه از پارچه سیاه، اظهار داشت: وقتی به خانه رسیدم، مستأجر خیلی خوب داشتیم که او هم به ما و سیدعلی خیلی علاقه و ارادت داشت. آنها فکر میکردند من در جریان شهادت سید علی هستم؛ مستأجرمان گفت:«حاج خانم، آمدی» گفتم:«علی آمد؟!» گفت:«علی را آوردند» همان لحظه وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم.
* شهادتت مبارک
وی ادامه داد: دخترها و خواهرهایم با گریه و شیون و زاری به استقبالم آمدند، خیلی ناراحت بودند، گفتم:«مردم خوابیدهاند، اذیت میشوند، گریه نکنید» شب را به سختی هر طور بود به صبح رساندم، صبح به سردخانه رفتم، کشوی شهیدم را که باز کردم سیدعلی را دیدم، کالیبر60 کار خودش را کرده بود، چنان به قلب علی من اصابت کرده بود که تمام تلاش همرزمانش برای احیا بیفایده مانده بود. تمام سر و صورت سید علی خونی شده و بدنش هم کمی ورم کرده بود. نقل و پول و گلهای پرپر شدهای را که همراه خود برده بودم به سر و روی علی پاشیدم.
بدنش را شستم، خواهرهایم پیشانی علی را میبوسیدند. علی را بوسیدم و غسل دادم. بعدازظهر رفتم بازار خانمهای جلسهای و آشنا من را که دیدند خیلی ناراحت شده و گریه میکردند پرسیدند اینجایی؟ گفتم:«آمدهام برای سید علی آینه و شمعدان بخرم من خیلی راحت برخورد کردم دوست نداشتم اشکهایم دل دشمنان را شاد کند. گرانترین و زیباترین آینه و شمعدانی را خریدم. هنوز هم یادگار سفره عقد سید علیام، را نگه داشتهام. مراسم تشییع پیکر علی خیلی شلوغ شده بود، انگار که همه مازندران آمده باشند، سفره عقدش را پهن کردم روی نان سنگک که همیشه نوشته میشد «پیوندتان مبارک» این بار نوشتیم:«شهادتت مبارک».
* لبخند رضایت روی لبان شهید
نیکدوز اضافه کرد: مداح آوردیم و علی را کنار سفره دامادیاش خواباندیم. به عکاسی هم که آمده بود گفته بودیم از تمام لحظات عکسبرداری کرده و برایمان ظاهر کند. او هم لحظهای درنگ نمیکرد و عکس میگرفت. برادرم آمد پیشم گفت:«فاطمه جان! لحظهای سیدعلی را دیدم که خندید، لبخند زد!» گفتم:«مگر نگفتهاند که شهدا زندهاند، سیدعلی پیش جدش میرود باید هم خوشحال باشد» اما پیش خودم گفتم:«شاید دایی علی، تحت تأثیر شرایط و فضا قرار گرفته که چنین حسی داشته» چهار روز بعد عکسهای عقد علی حاضر شد. در یکی از عکسها لبخند علی روی لبانش دلبری میکرد، دایی راست گفته بود پسرم میخندید. یکبار خانم شهید رجایی آمدند منزل ما خیلی دقیق و کنجکاوانه عکسها را نگاه میکرد، گفت: حاج خانم، این دو عکس را کنار هم بگذار ظاهر کن و برایم بفرست تا به یکی از علما نشان دهم و راز لبخند سید علی را متوجه شوم؟! بدانیم چطور میشود که شهید لبخند میزند؟!
* خاک سپاری با دستان مادر
مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه تا صبح سحر، برای سیدعلی شام غریبان گرفتم و خانه پر بود از جمعیت و مردم، خاطرنشان کرد: فردای آن روز پیکر علی را برای دفن به گزار شهدای آرامگاه ملا مجدالدین بردیم. عبایی را که به سفارش خودش از مشهد مقدس خریده بودم روی قبر پهن کردم، چادرم را به کمرم بستم و به داخل قبر رفتم من بعد از شهادت برادرم سکته خفیفی کرده بودم همهاش نگران بودم که نکند حالم بد شده و زمانی که علی را داخل قبر میگذارم رو ی او بیفتم و اذیت شود. علی خسته است. از خدا کمک خواستم که حالم بد نشود، پیکر علی را در قبر گذاشتم، سید علی انگشتر پنج تن داشت، آن را هم در دستش گذاشتم، مهر و تسبیحش را هم داخل قبر گذاشتیم، بعد از قبر بیرون آمدم. مقداری خاک برای آرامش علی روی قبر ریختم.
وی افزود: تا آخرین لحظه خاکسپاری بالای سر قبر سیدعلی حاضر بودم. همرزمانش لباس پاره شده علی را به همراه نشان سبزی که دیگر چیزی از آن نمانده و همه برای تبرک از آن برداشته بودند، برایم آوردند.
* سه شب بر سر مزار شهید
نیکدوز با بیان اینکه سه شب سر مزار علی بودم تصریح کرد: چهلم سیدعلی که گذشت، وسایل، کاغذها و نامههایی که من برایش فرستاده بودم و نگه داشته بود را نگاه میکردم، میان آن همه کاغذ و دست نوشته، تکه کاغذی را یافتم، که روی آن نوشته بود اگر به شهادت رسیدم و مرا داخل قبر گذاشتید، سه شبی را در کنارم بمانید و تنهایم مگذارید.
وی ادامه داد: این وصیت را هم حضرت زهرا (س) به امیرالمؤمنین علی (ع) کرده بودند، که :«سه شبی را کنارم باشید تا من با خاک خو بگیرم» خیلی خوشحال بودم اول از اینکه بدون خواندن این نوشته این کار را برای شهیدم انجام داده بودم. دوم اینکه سیدعلی، علوی بار آمده و تربیت شده بود. خیلی از مواردی که بعد از شهادتش متوجه میشدم، خوشحالم میکرد.
مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه در این مدت هر چه جستوجو کردم وصیتنامه علی را پیدا نکردم، تصریح کرد: بعد از مدتی یکی از دوستان علی که مادر هم نداشت و با خواهرش زندگی میکرد، وصیت نامه علی را آورد. علی وصیتنامهاش را داده بود به خواهر دوستش، آنها هم خیلی مؤمن و متدین بودند. وصیتنامه بیشتر شهدا دست این خانواده بود. دوست علی وصیت نامهاش را برایم آورد.
* بعد از شهادت سیدعلی را شناختم
وی اظهار داشت: بعد از شهادت و مراسم تشییع پیکر سیدعلی، سر مزارش دوستانش پرسیدند:«شما مادر سید علی هستید؟» گفتم:«بله!» گفتند:«شما هم سیدعلی را نشناختید. سیدعلی عارف بود. با یک استکان آب، وضو میگرفت شب عملیات که میشد به خودش بسیار توجه میکرد. شب شهادتش، برای شناسایی آماده شد، سربند و کمربند سبزش را بست خودش را با عطر مخصوصش معطر کرد. خودش را ساخت. احتمال شهادت میداد.» راست میگفتند. من علی را بعد از شهادتش شناختم. آن هم با صحبتها و تعریفهای همرزمان و دوستانش!
نیکدوز با بیان اینکه خیلی از افرادی که حاجت دارند با واسطه قرار دادن سیدعلی حاجت روا شدهاند، گفت: سید علی حاجت مریضهای سرطانی، زنان بیفرزند، دختران دم بخت، شفای مریضها و بسیاری دیگر را به لطف خود داده است. من که اطلاعی نداشتم اما هفتهای 3ـ2 مرتبه تماس تلفنی دارم که از سیدعلی، حاجت گرفتهاند. من هم همیشه میگویم: سیدعلی جان، تو پیش خدا آبرو داری، واسطه شو تا همه حاجت روا شوند. مردم خیلی گرفتارند. بسیاری از مشکلات و حاجاتشان هم در قلبشان میگذرد اما حاجت روا میشوند. به حق همین ماه مبارک انشاالله حاجت روا شوند. امیدوارم خون حق شهدا هرگز پایمال نشود، تا همه بتوانند با توسل به آنها به حاجات قلبیشان برسند.
برچسبها:
فيلم كوتاه:
نگاه ها همه بر روي پرده سينما بود، فيلم شروع شد، دقيقه اول
فیلم، دوربین فقط سقف یک اتاق را نمایش میداد،
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق، دقیقه سوم، دقیقه چهارم، دقیقه پنجم، هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صداي همه درآمد، اغلب حاضران، سينما را ترک كردند،ناگهان دوربين پايين آمد و یک نفر را که روی تخت خوابیده بود نشان داد و این جمله را زیرنویس کرد:
این تنها هشت دقيقه از زندگي اين جانباز قطع نخاعي بود و شما طاقت نداشتيد ....
برچسبها:
ته صف بــــودم
به من آب نــــرسید
بغل دستــــــی ام لیـــــوان آب را داد دستــــــم
گفت: من زیاد تشنـــه نیستـــم
نصفش را تــــو بخـــور
فــــرداش شوخـــی شوخـــی
به بچــه ها گفتـــم از فلانـــی یاد بگیرید
دیروز نصــــف لیـــوانش را به من داد
یکــــی گفت: لیـــــوان ها همــــه اش نصفـــه بود ...
برچسبها:
طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آنقدر کمحرف و محجوب بود که کسی رویش نمیشد با او حرف بزند. کم حرف میزد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج میشد. مثل ما نبود، از هر ده کلمهای که حرف میزد، نُه تای آن به درد آدم میخورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستانهای طولانی و گرم خوزستان. کمتر پیش میآمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که میرفت لنگر میانداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچهها بگوبخند داریم. جای شما خالی…
برچسبها:
برچسبها:
سردار سلیمانی فرمانده سپاه قدس کیست؟
جوان آنلاین نوشت:
اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را میشناسند، از حجب و تواضع و آرامش او میگویند، مردی که برخلاف آنچه امریکاییها میگویند، مرموز نیست.
هر قدر که داخل ایران، او را کم میشناسند، خارج از این مرزهای جغرافیایی، قصههای حیرتآوری از او بر سر زبانهاست که با آمیختهای از راست و دروغ، شبحی ترسناک و هول انگیز از او ارائه میدهد که گویی همه منافع امریکاییها را در خاورمیانه به خطر انداخته است و جالب آنکه هر قدر آنها او را ترسناکتر و هولانگیزتر معرفی میکنند، اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را میشناسند، از حجب و تواضع و آرامش او میگویند، مردی که برخلاف آنچه امریکاییها میگویند، مرموز نیست.
هر قدر او آرام و بیسر و صدا میرود و میآید و کارهایش را انجام میدهد، بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی در مورد او، یعنی سردار سرلشکر قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران خیلی خبرها هست. آنها از او و سپاه تحت امرش میترسند و همین ترس سرآغاز خبرهای بعدی است، آنها او را تروریست میخوانند، بارها و بارها تحریمش میکنند، به او اتهام دخالت در امور سایر کشورها را میزنند، او را فردی بسیار قدرتمند در عرصه سیاست خارجی جمهوری اسلامی در خاورمیانه توصیف میکنند، او را متهم پرونده ترور رفیق حریری میدانند و سرانجام آنکه، آنها در کنگره امریکا، صریحاً و رسماً پیشنهاد ترور او را میدهند! شاید تعجبی هم نباشد، آخر آنها از مبارزه با قاسم سلیمانی و نیروهایش ناتوان شدهاند، به همین سادگی!
و این البته همه آن چیزی نیست که در مورد او گفته میشود. روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی مینویسد: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی با هوش میدانند. بسیاری از مقامات امریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن کار افراد وفادار به سلیمانی کردهاند، میگویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شدهاند.»
شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش امریکا عاجزانه میگوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه میخواهد؟!»
واقعیت آن است که گرچه غربیها او را ژنرال مینامند و او فرمانده یک نیروی نظامی است و امریکاییها دوست دارند قبل از هر چیز او یک تروریست به نظر برسد که فقط با عملیاتهای نظامی به اهدافش دست مییابد، اما خود نیز نمیتوانند معترف نباشند که او، بیآنکه وارد عرصه نظامی شود، از بعد سیاسی به پیروزی دست مییابد، اتفاقی که او با تکیه بر ویژگیهای اخلاقیاش و تکیه بر اصول انقلاب اسلامی که منشأ منش رفتاری او نیز هست، رقم میزند، نه با تکیه بر قدرت نظامیاش.
روزنامه امریکایی «مک کلثی» در سیام مارس ۲۰۰۸ گزارش داده بود: «سلیمانی برای توقف درگیریها میان نیروهای امنیتی عراق که بیشترشان شیعه هستند و نیروهای رادیکال مقتدی صدر در شهر بصره، پا در میانی کرده است. . . یکی از نخستین و مهمترین پیروزیهای سلیمانی بر امریکا در عراق، ایجاد برتری سیاسی بود، نه نظامی.
وی در ژانویه سال ۲۰۰۵، زمانی به عراق آمد که عراقیها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوقهای رأی میرفتند. در حالی که امریکا حمایت شدیدی از نخستوزیر شدن ایاد علاوی میکرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان طرفدار ایران آغازکرد و به شدت به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت. پس از انتخابات، بوش انگشتهای رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند.»
زلمای خلیلزاد، سفیر سابق امریکا در افغانستان نیز میگوید: «همانقدر که مقامات امریکایی سلیمانی را به جنگ افروزی متهم میکنند، او در ایجاد صلح نیز برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او در پایان دادن به درگیریهای نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت، تهدیدی که میرفت ناآرامیهای آن گسترش یافته و پیامدهای وخیمی به ویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.»
یکی از نمایندگان مجلس عراق که از دستیاران ارشد نوری المالکی هم هست، درباره سردار سلیمانی میگوید: «او فقط یکبار در این هشت ساله به عراق آمده است. او فردی است که آرام سخن میگوید و منطقی و بسیار مؤدب است. وقتی با او حرف میزنید، بسیار ساده برخورد میکند. تا زمانی که پشتوانه او را نشناسید، نمیدانید چه قدرتی دارد، هیچ کسی نمیتواند با او بجنگد.»
سردار قاسم سلیمانی و سردار شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس
قاسم سلیمانی آن گونه که آنها در موردش نقل میکنند، بیمحافظ و فقط با دو همراه، به عراق رفته و در منطقه حفاظت شده توسط امریکاییها، موسوم به منطقه سبز حضور یافته و دیدارهایش را در کمال آرامش سروسامان داده و بعد به ایران بازگشته است!
خیلی فرقی نمیکند که این ادعاها چقدر مستند است یا حتی چقدر میتواند صحیح باشد؛ همین مؤلفهها و قصههای راست و دروغ دیگری که از او میگویند، برای ذهن شهروندان غربی که مقهور شانتاژهای رسانهای دولت هایشان هستند، کفایت میکند تا به نمایندگان کنگره امریکا معترض نشوند که چرا دور هم نشستهاید و با صراحتی باور نکردنی، پیشنهاد ترور میدهید!
این ادعاها برای پروپیمان کردن پروژه ایرانهراسی و به طور اخص، سپاه هراسی کفایت میکند؛ حتی اگر دلیلی بر درستیشان اقامه نشود! ذهن شهروند غربی، برای فریب چنین تبلیغاتی را خوردن، از مدتها قبل آماده شده است. او به دیدن و شنیدن افسانههای هالیوودی عادت دارد!
ما اما به قصههای هالیوودی عادت نداریم، آرمان ما حقیقت اتفاقی است که روز دهم محرم سال ۶۱ هجری در صحرای کربلا روی داده است. این است که میگوییم کسی از آن جماعت امریکایی اگر توان ترور حاج قاسم سلیمانی را داشت، درنگ نمیکرد. این است که در برابر پیشنهاد ترور او میگوییم: بسم الله اگر حریف مایی!
قاسم سلیمانی مرموز نیست اما فرمانده سپاه قدس ایران است و همین فرمانده سپاه قدس ایران بودنش، کافی است تا جماعت امریکایی از او بترسند و در توجیه این ترس خویش، او را به نحوی اغراقآمیز، ترسناک معرفی کنند. بر این جماعت حرجی هم نیست البته؛ چه آنکه آدم ترسیده، اگر نخواهد که ترسو لقب بگیرد، باید علت ترس را ترسناک و ترسناکتر معرفی کند تا ترسش توجیه شود.
اینها، همه که گفتیم، آن هم از قول آنهایی که خارج مرزهای جمهوری اسلامی ایران هستند، تنها یک روی سکه بود؛ روی اشداء علی الکفار سردار قاسم سلیمانی؛ این روی سکه اما، در داخل مرزهای عقیدتی انقلاب اسلامی، او تمام قد سرباز ولایت است. از آن جنس آدمهایی که مکلف به تکلیفند و همه حیاتش را از جوانی تاکنون، وقف نهضت حضرت روح الله کرده است. این روی سکه، او، رحماء بینهم است.
جنگ که شد، قاسم سلیمانی جوان بنایی بود در کرمان؛ متولد اسفند ۱۳۳۶. سرش هم گرم کار خودش. جنگ که شد، بنایی را همان جا رها کرد و راهی جبهه شد. کمی بعدتر، این جوان بسیجی فرمانده بسیجیهای همولایتیاش شد و بعدتر لشکری از همین بسیجیهای آفتاب سوخته کویر تشکیل داد که شد لشکر ۴۱ ثارالله.
جنگ که تمام شد، امنیت آن خطه کویری را که مستعد جولان اشرار بود به او سپردند و هنوز هم، هر قدر او، میان مردم کشورش ناشناخته باشد، مردم سیستان و بلوچستان و کرمان خوب میدانند که در آن سالهای فرماندهی او، امنترین دوران را گذراندهاند.
سال ۱۳۷۹، حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا، او را به تهران فراخواند و مسئولیت سپاه قدس را به او سپرد. مسئولیتی که قاسم سلیمانی را به کابوسی در ذهن امریکاییها بدل ساخت. کابوسی که اگر دستشان برسد، خیلی زود، همچون عماد مغنیه ترورش خواهند کرد!
کابوسی که همان قدر که غربیها را میترساند، به جان ما، غروری مقدس میریزد و اینها این روی سکه اوست، روی رحماء بینهم قاسم سلیمانی، فرماندهی با صلابت، با موهایی جوگندمی و بدنی لاغر و صورتی آفتاب سوخته و نگاهی محجوب و آرام. فرماندهی که در میان همولایتی هایش و در مراسمات و مجالسشان، خیلی خاکی و خودمانی حضور دارد. فرماندهی که اگر لباس نظامی تنش نباشد، کسی حدس هم نخواهد زد که او یک فرمانده نظامی است. فرماندهی که در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی، بسیار شناخته شدهتر از داخل مرزهاست.
برچسبها:
شهید ابراهیم هادی یک الگوی بی نظیر برای بجه های هیئتی و جوانان امروز کشور است . به رفقای هیئتیم توصیه میکنم کتاب سلام بر ابراهیم را حتما مطالعه کنند . خیلی زیباست .
دانلود بخشی از کتاب ( سلام بر ابراهیم )
برچسبها: